سفارش تبلیغ
صبا ویژن
آنچه از دنیا نزد تو آید بستان و از آنچه به تو پشت کند روى بگردان ، و اگر چنین نتوانى بارى جستن را از حد در نگذرانى . [نهج البلاغه]

یوسف پیامبر

 
 
زندگینامه ی یوسف(یکشنبه 87 آذر 10 ساعت 11:51 عصر )
یوسف
اذقال یوسف لابیه یاابت انى راءیت احد عشر کوکبا و الشمس و القمر راءیتهم لى ساجدین .
(سوره یوسف : 4)
همه ماجرا از یک خواب آغاز شد. آرى یک رویاى الهام آمیز.
در میان دوازده پسرى که خداوند به یعقوب عطا کرده یوسف از همه کوچکتر، از همه زیباتر، از همه فرزانه تر و از همه شایسته تر بود.
فرزندان یعقوب از مادران متعددى بوجود آمده و یوسف از مادر خود
((
راحیل )) تنها یک برادر بنام ((بنیامین )) داشت .
امتیازات جسمى و روحى یوسف ، سبب محبوبیت فوق العاده او نزد پدر شده بود و علاوه بر آن ، مادرش
((
راحیل )) که از آغاز مورد علاقه شدید یعقوب بوداینک از دنیا رفته و تنها یادگار آن همسر محبوب ، یوسف و بنیامین بودند .
پدر سالخورده بدون توجه به احساسات سایر فرزندانش به یوسف عشق میورزید و مجنون وار او را مورد احترام و تکریم قرار میداد.
این دلدادگى پدر، از چشم برادران پنهان نمیماند و آتش حسد در دل آنان شعله ور میساخت . آنها خود را بزرگتر، قوى تر و شایسته تر از یوسف میدانستند و در خلوت ، از پدر گله و انتقاد مى کردند و کار پدر را نادرست میدانستند.
رؤ یاى یوسف که حکایت از آینده درخشان و سیادت و سرورى او داشت آتش حسد را شعله ورتر ساخت و آنانرا به اتخاذ تصمیمى عجولانه و نابخردانه وادار کرد.
آنروز بامدادان ، یوسف با چهره گشاده و لبخند زنان نزد پدر آمد و گفت : پدر جان ، خواب خوبى دیدم . میخواهم آنرا برایت بگویم تا تو نیز مانند من خوشحال شوى .
یعقوب پرسید: چه خوابى دیدى ؟
گفت : در خواب دیدم یازده ستاره همراه با ماه و خورشید بر من سجده مى کردند.
پدر که داراى مقام نبوت بود و تعبیر و تفسیرخوابها را خوب میدانست آینده درخشان یوسف رااز آن رؤ یا استنباط کرد و چون روحیه فرزندان خود را میدانست ، با اصرار و تاءکید فراوان از یوسف خواست که خواب خودرابراى برادان نقل نکند، مبادا از روى حسادت توطئه کنند و نقشه نابودى یوسف راطرح نمایند سپس تعبیر خواب او را سربسته برایش بیان کرد و گفت : این خواب نشان میدهد که خداوند ترابرمى گزیند و مقامى عالى و ارجمند بتومیبخشد و امتیازات مادى و معنوى بتو ارزانى میدارد. علم و فهم و تفسیر رؤ یا بتو میاموزد و همانگونه که نعمت خود را بطور کامل به پدرانت ،ابراهیم و اسحاق عطاکرد بتو و خاندان یعقوب عطا خواهد کرد.
یعقوب ازلابلاى آن رؤ یا، پیامبرى فرزندش یوسف ، سلطنت و فرمانروائى او و همچنین سرورى و سیادت او بر خاندان یعقوب را پیش بینى کرد. چیزى که بهیچوجه براى برادران یوسف خوش آیند نبود و بهمین جهت تاءکید کرد که این رؤ یا رابراى برادرانت بازگو مکن .
دانسته نیست که آیا برادران از ماجراى خواب یوسف آگاه شدندیا نه ؟ ولى احساس خصمانه آنها، آنقدر ریشه دار و عمیق بود که براى اجراى یک توطئه خطرناک نیازى به اطلاع یافتن بر آن خواب نبود.
در یکى از جلسات خانوادگى ، که برادران از هر درى سخن میگفتند، موضوع محبوبیت یوسف و برادرش بنیامین نزد یعقوب بمیان آمد.
یکى از آنها گفت : اشتباه بزرگى دامنگیر پدر ما شده . او برادر کوچک و نوجوان ما را بر ما مقدم میدارد، در حالیکه ما جوانانى برازنده ، توانا و پرقدرت هستیم . او به نیرو و حمایت ما نیازمند است و مائیم که در همه زمینه ها پشتیبان و حامى نیرومند او هستیم .
دیگرى گفت : ما باید منشاء این اشتباه پدر را از میان برداریم . بیائید دست بدست هم بدهیم و با یک نقشه دقیق و ماهرانه یوسف را از پدر بگیریم . ما باید به زندگى یوسف خاتمه دهیم و یا او را بشهر ودیارى دور دست تبعید کنیم که در دسترس پدر نباشد و در نتیجه او را فراموش کند و تمام توجهش ‍ بما باشد.
یکى از برادران که عاقلانه تر فکر میکرد و احتمالا قلبى مهربانتر داشت گفت :
یوسف را نکشید، زیرا قتل نفس ، آنهم قتل برادر، که هیچ گناهى جز محبوبیت نزد پدر ندارد، کارى زشت و غیر قابل قبول است . حالا که شما تصمیم گرفته اید بلائى برسر یوسف بیاورید، من پیشنهاد میکنم : یوسف را در چاهى که در مسیر کاروانها است بیاندازید تا کاروانیان او را با خود ببرند و دیگر نام و نشانى از او باقى نماند. با این تدبیر شما بدون خونریزى و جنایت بهدف خود دست خواهید یافت .
این پیشنهاد را همه پذیرفتند و براى اجراى این تؤ طئه شوم دست بکار شدند.
یوسف را چگونه از پدر جدا کنند؟
برادران یوسف ، باهم نزد پدر آمدند و لحنى احترام آمیز و دوستانه گفتند: پدر جان چه دلیلى دارد که تو ما را نسبت به یوسف امین نمیدانى ؟مگر از ما تا کنون رفتار بدى نسبت به او دیده اى ؟ او برادر ماست و ما همچون جان شیرین او را دوست داریم . اجازه بده فردا همراه ما بصحرا بیاید. از هواى آزاد استفاده کند. از مناظر زیباى طبیعت لذت ببرد. بدود، بازى کند، میوه و غذا بخورد و ما هم با تمام وجود مراقب او و نگهبان او خواهیم بود.
شاید برادران این سخنانرا زمانى با پدر در میان گذاشتند که یوسف نیز حضور داشت ، تا آن نوجوان پر شور نیز تحریک شود و براى جلب موافقت پدر با آنها هماواز گردد.
پدر سالخورده در محذور عجیبى قرار گرفته بود. جواب فرزندانش را جه بگوید؟ پیشنهاد آنانرا بپذیرد و به آنها اعتماد کند؟ دلش راضى نمیشود. به آنها جواب رد بدهد، وضع از آنچه هست بدتر میشود و حسادت و دشمنى آنها با یوسف شدت میابد. بدینجهت بدنبال یافتن عذرى برآمد تا فرزندان خود را قانع کند و از بردن یوسف منصرف سازد.
گفت : عزیزان من ، چرا فکر بد به ذهن خود راه میدهید؟ من هرگز نسبت به شما بدبین نیستم و در امین بودن شما تردیدى ندارم ولى چه کنم ، یوسف به جان من بسته است ، طاقت دورى او را ندارم . اگر از من جدا شود، غم و اندوه مرا فرو میگیرد و از آن مهم تر، یوسف کودک است و صحرا جولانگاه درندگان . از آن میترسم که شما لحظه اى از او غافل شوید و در همان لحظه ، گرگى به او حمله کند و او را از پاى درآورد و براى همیشه مرا داغدار و آشفته خاطر سازد.
برادران گفتند: پدرجان این ترس تو بى مورد است . جاى نگرانى نیست ما خود یک لشکریم . همه ما پهلوان و پرتوان و قدرتمندیم . کدام گرگ به خود اجازه میدهد به ما نزدیک شود یا به ربودن یکى از ما طمع کند؟ از طرف دیگر اگر چنین حادثه اى پیش آید، آبرو و حیثیت ما در جامعه خدشه دار میشود. مردم ما را تحقیر میکنند و دیگر نمیتوانیم سر بلند کنیم و در میان مردم زندگى آبرومندى داشته باشیم . نه ، هرگز چنین چنین اتفاقى نمیافتد و ما سلامت یوسف را از دل و جان تضمین میکنیم .
یعقوب در مقابل اصرار فرزندان ، چاره اى جز تسلیم ندید و با پیشنهادشان موافقت کرد. روز بعد برادران براى یک سفر تفریحى یکروزه آماده شدند و یوسف را نیز از پدر گرفتند و براه افتادند. پدر پیر تا دروازه شهر آنها را بدرقه کرد و درباره یوسف سفارشها نمود. در آنجا براى آخرین بار یوسفش را بوسید و در حالیکه قطرات اشک ازدیدگانش فرو میریخت ، از آنها جدا شد.
آنها بسوى صحرا براه افتادند و یعقوب ایستاده بود و با نگاههاى حسرت بارش ، آنها را دنبال میکرد.
برادران تا زمانى که پدر را میدید، یوسف را احترام و تکریم کردند و از هیچگونه اظهار محبتى دریغ نداشتند، ولى وقتى دور شدند و از دید پدر خارج گشتند، بى مهریها آغاز شد و عقده هاى چندین و چند ساله مجال بروز یافت . او را بر زمین افکندند. آزارش کردند. به هر کدام پناه مى برد، جز شکنجه و خشونت چیزى دریافت نمیکرد.
اشگها، ناله ها و استمدادهاى یوسف بى نتیجه بود. در آنحال ناگهان یوسف به خنده افتاد. اشگ و لبخند؟! برادران به حیرت افتادند. علت خنده اش را پرسیدند گفت :
یکروز که در کنار پدر بودم و غرق در بوسه هاى مهرآمیز او، شماها دسته جمعى ، درست مثل امروز، وارد شدید. من نگاهى به اندامهاى برازنده ، سینه هاى سطبر و بازوهاى تواناى شما کردم . بفکرم رسید که با داشتن چنین برادران
نیرومند و توانائى ، هیچ دشمنى توانائى آزار مرا نخواهد داشت .
و امروز...
آرى امروز همانها که مى پنداشتم پناهگاه من خواهند بود، خود دشمن منند و کسانیکه آنانرا شبان دلسوز و مهربان و قدرتمند تصور میکردم ، امروز گرگ منند. آیا جاى خنده نیست ؟
خنده و گریه یوسف ، تغییرى در وضع نداد. تصمیم برادران قطعى و تغییرناپذیر بود. او را کنار چاه آبى که کاروانیان از آن آب بر میداشتند بردند و طنابى به کمر او بستند و به اعماق چاه فرستادند. هنوز یوسف به انتهاى چاه نریسده بود، برادران تصمیم گرفتند پیراهن او را بعنوان سند با خود نزد پدر ببرند تا سخن آنانرا باور کند.
دگر باره او را بالا کشیدند و پیراهنش را از تنش در آوردند. آنچه التماس کرد که مرا برهنه نکنید، اعتنا نکردند و با خشونت ، پیراهن را از او گرفتند و دگر باره او را در چاه سرازیر کردند.
در کنار آب چاه ، سکوئى بود. یوسف روى آن سکو نشست و برادران نیز پس از اجراء نقشه خود از چاه دور شدند.
یوسف تنها ماند، تاریکى و محیط وحشت آور چاه براى آن نوجوان نازپرورده غم انگیز و ناراحت کننده بود ولى ناگهان یک الهام غیبى ، قلب او را روشن و آرام کرد.
سروش آسمانى ، در دل یوسف ندا در داد:
اى یوسف ، آزرده خاطر و اندوهگین مباش . تو تنها نیستى . تو بى پشت و پناه نیستى . آنکس که مهر تو را در دل پدر افکند، آنکس که برادرانت را از کشتن تو منصرف ساخت ، ترا نگهدارى خواهد کرد. دوران سختى چاه پایان خواهد رسید. دیگر باره عزت و اقتدار خواهى یافت و این برادران سنگدل و حسود در برابر عظمت تو بخاک خواهند افتاد و تو جنایات امروزشان را قدرتمندانه به آنها خواهى گفت و غرق در شرمندگى و خجلشان خواهى کرد.
این الهام درونى ، آنچنان یوسف را مطمئن و آرام ساخت که گوئى هم اکنون در آغوش گرم پدر و غرق نوازشها و بوسه هاى او است .
هنوز برادران از منطقه دور نشده بودند که کاروانى از راه رسید. کاروانیان به سوى مصر مى رفتند و براى برداشتن آب ، در آن نقطه فرود آمدند.
یکى از کاروانیان ، کنار چاه آمد و دلو بزرگى را بدرون چاه فرستاد و پس از لحظه اى بخیال اینکه دلو پر از آب شده ، آنرا بالا کشید. اما بجاى آب نو جوانى زیبا و جذاب را درون دلو دید. کاروانیان مقدم او را گرامى داشتند و از دیدار او بسى خوشحال شدند.
برادران که از دور، همه چیز را زیر نظر داشتند، خود را به آنجا رساندند و گفتند: این نوجوان برده فرارى ما است که ما در جستجوى او بوده ایم . در همانحال آهسته به گوش یوسف خواندند که اگر خود را معرفى کند و لب به تکذیب سخن آنان بگشاید کشته خواهد شد.
کاروانیان که مهر یوسف در دلشان افتاده بود، ببرادران گفتند: این غلام را بما بفروشید. برادران موافقت کردند و او را به قیمتى بسیار ارزان به یکى از متقاضیان فروختند.
کاروان بسوى مصر رهسپار شد و برادران با خیال آسوده بسوى خانه بازگشتند. آنها دیگر از جانب یوسف نگرانى نداشتند و تنها فکرى که آنانرا تحت فشار قرار مى داد ملاقات پدر و پاسخگوئى او بود.
باید طورى صحنه سازى کنند که پدر، دروغشان را راست پندارد و سخنشان را بپذیرد. بنابراین پیراهن یوسف را با کشتن حیوانى ، خون آلود ساختند و باقیمانده روز را در صحرا ماندند که شب فرا رسد و در تاریکى شب تشخیص حرکات چهره آنها براى پدر قابل تشخیص نباشد و از سوئى دیگر، دیر آمدن آنها پدر را نگران کند و او را آماده شنیدن آن خبر دردناک سازد.
شبانگاه در حالى که پیراهن خون آلود یوسف در دستشان بود، گریه کنان بخانه بازگشتند. یعقوب که از دیر آمدنشان نگران و پریشان شده بود و گریه و شیون آنها بر نگرانیش افزوده بود با عجله پرسید: یوسف کجا است ؟ چرا گریه میکنید؟ حرف بزنید.
گفتند پدرجان ، بصحرا رفتیم ، به گشت و گذار پرداختیم . تفریح کردیم . چه روز خوشى بود. اما افسوس و هزار افسوس ، ما مسابقه دویدن ترتیب دادیم و چون یوسف کوچک بود و نمیتوانست در مسابقه شرکت کند، براى حفظ اثاث و اموالمان او را نزد آنها گذاشتیم . درست در همان زمان که ما از او دور شدیم ، گرگى درنده که در کمین بود، باو حمله کرد و او را خورد. اینهم پیراهن خون آلود او، سند صدق گفتار ما است . گرچه میدانیم که تو حرف ما را باور نخواهى کرد و ما را در حفظ و نگهدارى یوسف متهم خواهى ساخت .
یعقوب آه سردى کشید و پیراهن یوسف را گرفت ، آنرا بوسید و بوئید و در حالیکه اشگ در چشمش حلقه زده بود گفت : چه گرگ عجیبى بوده ؟ یوسف مرا پاره کرده ولى به پیراهن او آسسیبى نرسانیده است . برادران متوجه اشتباه بزرگ خود شدند که پیراهن را سالم با خود آورده اند، اما دیگر دیر شده بود و راهى براى جبران اشتباه باقى نمانده بود.
یعقوب از همین نشانى ، به توطئه شوم فرزندانش پى برده بود و گفت : یوسف مرا گرگ نخورده بلکه عقده هاى درونى شما و نفس اماره شیطان طبیعت شما دست بدست هم دادند و کارى بس زشت و ناروا را در چشم شما پسندیده و زیبا جلوه دادند و با برادر کوچک خود کردید آنچه را کردید.
سپس آهى کشید و بى هوش روى زمین افتاد. برادران سخت به وحشت افتادند و آه و ناله سر دادند که واى برما، هم برادر خود رااز دست دادیم و هم پدر پیر خود را کشتیم .
واى برما، جواب خدا را چه خواهیم داد؟ آنشب را پدر در بیهوشى و فرزندانش در آه و ناله و نگرانى گذراندند. سحرگاهان که نسیم حیات بخش ‍ صبح بر چهره یعقوب وزید، بهوش آمد و نگاهى باطراف خود کرد و تصمیم قاطع خود را براى صبر و شکیبائى اعلام داشت و گفت : قلم قضاء پروردگار، سرنوشتى براى من و پسر عزیزم یوسف رقم زده است . من در برابر آن صبر خواهم کرد. صبرى زیبا و دلپذیر. صبرى بدون شکوه و شکایت و براى تحمل این فاجعه دردناک ، از خداوند کمک خواهم گرفت و او مرا یارى خواهدکرد.
تاریخ میگوید: یعقوب به تصمیم خود عمل کرد و در تمام سالهاى جدائى و فراق ، صبرى زیبا از خود به نمایش گذاشت و جز قطرات اشگ که منافاتى با صبر ندارد، گاه و بیگاه از دیده اش فرو میریخت ، سخنى که نشان از ناسپساسى داشته باشد از او شنیده نشد
یوسف در خانه عزیز:
و راودته التى هو فى بیتها عن نفسه و غلقت الابواب و قالت هیت لک ...
(سوره یوسف : 22)
کاروان بسوى مصر رهسپار شد. آنکه یوسف را خریدارى کرده بود، از کار خود بى اندازه مسرور و راضى بود ولى از آنجا که یوسف ، به بردگان نمى مانست و چهره و حرکات او شباهتى به غلامان نداشت و از طرفى او را به قیمتى بسیار ارزان خریده بود، مى ترسید مبادا مشگلى برایش ایجاد شود، لذا، تصمیم به فروش او در بازار برده فروشان گرفت .
چهره زیبا و نورانى ، جمال و کمال ذاتى ، آثار عظمت و اصالت خانوادگى یوسف ، هر بینده اى را متوجه او میساخت و چیزى نگذشته بود که خریداران فراوانى پیدا کرد و هر کس براى تملک او مبلغ بیشترى پیشنهاد میداد و بالاخره عزیز مصر که طبعامیتوانست مبلغ بیشترى بپردازد، یوسف را از آن خود ساخت .
عزیز مصر که از شخصیت هاى بر جسته و اطرافیان با نفوذ شاه بود یوسف را بخانه برد و بهمسرش گفت : این کودک را گرامى بدار، من به آینده او بسیار امیدوارم . شاید در آینده براى ما سودمند واقع شود و چون ما فرزندى نداریم ، او را بفرزندى خود برگزینیم تا کانون خانوادگى مابه وجود او روشن و گرم شود.
عزیز مصر هرگز به عنوان یک برده به یوسف نمى نگریست و محو آنهمه جمال و کمال و عظمت و وقار شده بود، یوسف رایکى از افراد خانواده خود بحساب مى آورد و همواره درباره او بهمسرش توصیه و سفارش ‍ میکرد.
خداوند این گونه به یوسف مکانتى ارجمند بخشید و مورد مهر و محبت آن خانواده مرفه و متمکن قرار داد تا در این خانه ، دومین امتحان الهى خود را با موفقیت بگذراند و شایستگى خود را براى احراز مقام نبوت و دریافت علوم الهى نشان دهد.
آنروز که او قدم در خانه عزیز گذاشت ، نوجوانى بیش نبود ولى با مرور زمان ، قدم به دوران جوانى گذاشت و روز به روز بر جمال و کمال او افزوده شد.
زیبائى خیره کننده ، ادب و وقار و حرکت حکیمانه یوسف از چشم همسر عزیز،پنهان نمى ماند و محبت و عشق یوسف ، در اعماق وجود او ریشه میدوانید. اما یوسف کمترین توجهى به اینگونه مسائل نداشت . او در ظاهر به کارهاى محوله مشغول بود و در دل با خداى خود گرم راز و نیاز و با او در ارتباط بود.
همسر عزیز، براى جلب توجه یوسف ، به خود آرائى و خود نمائى و دلربائى پرداخت . آنچه از فنون دلبرى میدانست بکار گرفت ، ولى یوسف همانند سدى پولادین و غیر قابل نفوذ، بى اعتنا و بى توجه به حرکات آن زن ، به کار خود مشغول بود و حتى نیم نگاهى به سوى او نمى کرد.
همسر عزیز که بى اعتنائى یوسف ، آتش در خرمن هستى او افکنده بود، تمام درهاى ورودى قفل کرد و پرده هارا فرو افکند و محیطى کاملا خلوت و مطمئن بوجود آورد و سپس یوسف را به سوى خود فرا خواند.
یوسف که از سلاله انبیاء و تربیت یافته خاندان پاک ابراهیم بود، روى بر گرداند و با لحنى قاطع گفت : معاذالله ، هرگز، من و گناه ؟ من و خیانت ؟ پروردگار من که اینهمه لطف و عنایت در باره ام مبذول داشته و چنین جایگاهى در اختیارم قرار داده ، مرا به معصیت و نا فرمانى او فرا میخوانى ؟! این ظلمى است بزرگ و ستمکاران هرگز روى رستگارى نمى بینند.
یوسف این بگفت و بجانب در کاخ شتافت تا خود را از آن محیط شوم و خطرناک نجات دهد.
همسر عزیز او را تعقیب کرد و از پشت سر گریبانش را گرفت و بسوى خود کشید و در نتیجه پیراهن یوسف تا پائین از هم درید.
در همین لحظات ، عزیز مصر را جلوى کاخ دیدند. منظره عجیبى بود. یوسف با پیراهن پاره از جلو و همسر عزیز در تعقیب او. بزرگوارى یوسف باو اجازه نمیداد که سخنى بگوید و سبب گرفتارى همسر عزیز شود. بدینجهت سر بزیر افکند و سکوت کرد. همسر عزیز که خود را در مرز رسوائى دید، لب بسخن گشود و بشوهر گفت : بگو ببینم ، کیفر کسى که نسبت بهمسر تو سوء قصد کند، جز زندان و شکنجه چیست ؟ با این سئوال شیطنت آمیز، یوسف را متهم کرد.
یوسف که تا آن لحظه ساکت بود، چاره اى جز دفاع از خود نیافت و با کمال صداقت ، حقیقت حال را باز گو کرد و گفت : این زن مرا بگناه دعوت کرد و من در حال فرار از چنگ او بودم .
عزیز مصر که در این ماجرا درمانده شده بود یکى از بستگانش که با او بود به کمکش آمد و براى کشف حقیقت راهى به او نشان داد و گفت :
به پیراهن یوسف بنگرید. اگر از جلو پاره شده ، یوسف گناهکار است و اگر دریدگى پیراهن از پشت سر است ، گناه متوجه همسر عزیز است .
به پیراهن نگاه کردند، از عقب پاره شده بود و نشان میداد که یوسف در حال فرار بوده و تعقیب کننده ، او را بسوى خود کشیده و پیراهن پاره شده است .
عزیز مصر روى علاقه اى که بهمسرش داشت با اینکه گناهکارى او ثابت شده بود، آنرا نادیده گرفت و براى خاتمه دادن باین ماجرا به یوسف گفت : این داستان را فراموش کن و آنرا هرگز و با هیچکس مگو، سپس به همسرش ‍ گفت : برو از گناه خود استغفار کن ، زیرا در این ماجرا، تو خطا کارى .
در محفل بانوان مصر
و قال نسوة فى المدینة امراة العزیز تراود فتیها عن نفسه قد شغفها حبا انا لنراها فى ضلال مبین (سوره یوسف : 31)
عزیز مصر، بخیال خود، بر این رسوائى خانوادگى سرپوش گذاشت تا به بیرون خانه کشیده نشود و کسى از آن با خبر نگردد، ولى عشق زلیخا چیزى نبود که پنهان بماند.
رفته رفته این خبر بگوش بعضى از ازنان اشراف مصر رسید. زنانیکه احتمالا نسبت به همسر عزیز نوعى حسادت و کینه داشتند. در جلسات خود زبان به ملامت زلیخا گشودند و عقده هاى درونى خود را با بد گوئى و سر زنش او خالى کردند. سخنان ملامت آمیز آنها بگوش همسر عزیز رسید و او را سخت نگران ساخت . براى مقابله با زنان مصر، راه چاره را در آن دید که آنانرا نیز گرفتار و در درد و رنج خود شریک گرداند. آرى ، آنها یوسف را ندیده اند. تنها از دور، نامى از او شنیده اند و لب به سرزنش من گشودند. اگر یوسف را ببینند، خود نیز همانند من ، در این ورطه فرو میغلطند و عذر مرا مى پذیرند.
مجلس ضیافتى ترتیب داد و از تمام بانوان سرشناس مصر دعوت به مهمانى کرد. وقتى همه حضور یافتند و پذیرائى آغاز شد، براى صرف میوه ، بهر یک از زنان ، کاردى داده شد و در همان لحظه ، باشاره همسر عزیز یوسف قدم در آن اطاق گذاشت .
بانوان مصر با جوانى مواجه شدند که هرگز آنهمه کمال . جمال و عظمت و جذابیت را در کسى ندیده بودند. چنان محو آن زیبائى خارق العاده شدند که بى اختیار، دستهاى خود را با کاردهائى که در دست داشتند پاره پاره کردندو فریاد بر آوردند:
آه این جوان بشر نیست . او فرشته اى بزرگوار است . مگر ممکن است بشر، با این جوانى و زیبائى ، این اندازه شریف ، نجیب و پاک باشد؟!
نقشه همسر عزیز کاملا نتیجه بخش بود. او در حالیکه لبخند پیروزى بر لب داشت گفت :
خانمها، اینست آن جوانیکه مرا بخاطر دلدادگیش بباد انتقاد و سرزنش ‍ گرفته بودید. اینک خودتان در متن ماجرا قرار گرفتید. شما یکبار، آرى تنها یکبار او را دیدیدو اینگونه درمانده و بى طاقت شدید. دستهاى خود را بریدید و خون خود را آلود کردید. من سالها است با او بوده ام . شب و روز،گاه و بیگاه او را زیر نظر داشته ام . عشق او در اعماق وجودم ریشه دوانیده و خواب و آسایش را از من ربوده است . تاکنون تمام تلاشهاى من براى وصال او بى نتیجه و او همانند فرشته اى معصوم ، به من بى اعتنا و به کار خود مشغول بوده است .
اما دیگر تاب و توان من تمام شده و از این پس اگر بخواهید به خواسته هاى من بى اعتنائى کند، قطعا او را به زندان خواهم انداخت و عزت او را به خوارى و ذلت مبدل خواهم ساخت .
تا آنروز یوسف یک مزاحم بیشتر نداشت و او همسر عزیز بود، ولى با برگزارى آن مجلس ، بانوان اشراف مصر، هر کدام زلیخائى شده بودند که آرزوى وصل یوسف را در سر مى پراندند.
فضاى خانه عزیز، با آنهمه زیبائى و صفا، براى یوسف پاکدل و پاکدامن ، فضائى تنگ و رنج آور شد. تا جائیکه دست بدرگاه خدا برداشت و عرضه داشت :
پروردگارا، زندان با تمام محرومیتهایش ، با همه سختى هایش و با همه دردها و رنجهایش را من از این وضع بهتر دوست دارم .
پروردگار را، این زنان عیاش و لذت طلب ، بر سر راه من دامها گسترده اند و هر روز حیله شیطانى تازه اى بکار میبرند تا مرا آلوده کنند.
پروردگارا، در این شرائط طاقت فرسا و خطرناک ، تنها عنایت و حمایت تو میتواند نجات بخش من باشد و اگر تو شر آنانرا از من دور نکنى و مرا زیر چتر حمایت خود قرار ندهى ، گرفتار خواهم شد و در صف جاهلان قرار خواهم گرفت .
دعاى یوسف که از اعماق جانش سرچشمه میگرفت ، مورد اجابت واقع شد و خداوند متعال او را از همه خطرات نجات بخشید .
یوسف در زندان
ثم بدا لهم من بعد ما راوالایات لیسجننه حتى حین .
(سوره یوسف : 36)
با آنکه پاکى و بیگناهى یوسف ، بر عزیز مصر و دیگر دست اندرکاران به اثبات رسیده بود، تصمیم گرفتند او را بر زندان بیاندازند و براى مدتى ، او را در محرومیت و رنج نگهدارند.
یوسف که از آن آزمایش بزرگ الهى سر بلند بیرون آمده بود، با آغوش باز زندان را پذیرا شد و آن محیط و شرائط دشوار آنرا براى بندگى خداوند مناسب تر یافت .
درست همانروز که یوسف را تحویل زندان دادند، دو جوان دیگر، از کارکنان دربار را با او زندانى کردند.
آن دو جوان از نزدیکان شاه ، یکى مسئول آشپزخانه و دیگرى شرابدار او بودند که متهم به سوء قصد نسبت بجان شاه شدند و تا تعیین تکلیف و رسیدگى به پرونده ، بزندان افتادند .
یکروز صبح آن دو جوان نزد یوسف آمدند و گفتند: اى یوسف ، ما هر کدام خوابى دیده ایم ، تو که چهره نورانى و رفتار انسانیت ، نشان میدهد از بندگان نیکوکار و شایسته خدا هستى ، تعبیر خواب مرا براى ما بگو.
اولى گفت : من در خواب دیدم ، مشغول فشردن انگور و تهیه شراب هستم .
دومى گفت :من در خواب دیدم ، مقدارى نان روى سرم گذاشته و آنرا بسوى مقصدى میبرم و پرندگان از آن نانها میخورند. تعبیر خواب ما چیست ؟
یوسف که از هر فرصتى براى راهنمائى مردم استفاده میکرد، وقتى علاقه آنها را بدانستن تعبیر خوابشان دید، فرصت را غنیمت شمرد و گفت :
من قول میدهم که خوابهاى شما را بر اساس دانشى که در دسترس بشر نیست و پروردگار من آنرا بمن عطا کرده ، قبل از آنکه جیره غذائى روزانه شما را بیاورند، براى شما بگویم . علم تعبیر خواب را خداوند بى جهت بمن نداده است .من راه و روش کسانیکه بخدا ایمان ندارند و بجهان آخرت معتقد نیستند را رها کرده ام . من پیروى از سیره پدرانم : ابراهیم ، اسحاق و یعقوب را بر گزیده ام و اصولا ما اجازه نداریم که براى خداوند شریکى قائل شویم و این نیز از الطاف خداوند بر مااست ، که از شرک و انحراف نجاتمان داده و به سر چشمه یگانه پرستى و توحید خالص راهنمائى فروده است ولى بیشتر مردم از این نعمت بزرگ ، قدردانى و سپاسگذارى نمیکنند.
رفقا، شما خودتان عقل و درک دارید، کمى بیاندیشید، آیا این بتهاى پراکنده و موجودات بى خاصیت براى پرستش شایسته ترند، یا خداوند یگانه قهار؟!
این بتهائى که شما مى پرستید، تنها نام خدا بودن را که شما و پدرانتان برآنها نهاده اید، با خود دارند. هیچ دلیل و برهانى بر حقانیت این راه ، از جانب خداوند نرسیده و هیچکس حق ندارد، جز فرمان خداوند، فرمان دیگرى را گردن نهد و او فرمان داده که جز او کسى را نپرستید. راه درست و دین حق این است ولى بیشتر مردم علم و آگاهى ندارند.
یوسف پس از بیان این جملات هدایتگر، به تعبیر خواب آن دو جوان پرداخت و گفت : تعبیر خواب نفر اول که در خواب دیده شراب میسازد اینستکه از اتهام وارده تبرئه میشود و به کارقبلى خود که شربدارى شاه است ، باز میگردد.
تعبیر خواب دومى اینست که در دادگاه محکوم بمرگ میشود و او را به دار میکشند و پرندگان از مغز سر او خواهند خورد و آنچه گفتم امرى است قطعى و اجتناب ناپذیر.
آنگاه رو جوان اولى که بنا بود نجات یابد و به دربار باز گردد کرد و گفت : سرگذشت من و توطئه اى که انجام گرفته و مرا بى گناه به زندان انداخته ، براى شاه بگو تا دستور آزادى مرا صادر کند.
خوابها همانگونه تعبیر شد. از آن دو جوان یکى اعدام و دیگرى آزاد شد و به دربار بازگشت ولى شیطان ، یوسف را از یاد او برد و در نتیجه سالها در زندان گرفتار ماند.
آزادى و نجات :
وقال الملک انى ارى سبع بقرات سمان یا کلهن سبع عجاف (سوره یوسف : 44)
تعداد زیادى خوابگزار در دربار فرعون حضور داشتند که هر خواب کوچک . بزرگ شاه را باصطلاح تعبیر و تفسیر مى کردند و طبق افکار خود مطالبى بهم میبافتند و معمولا هم شاه قانع میشد.
یکى از شبها شاه خوابى دید نگران کننده و متفاوت با خوابهاى معمولى ، بدینجهت خیلى پریشان ، دستور احضار خوابگزاران و معبران را صادر کرد. لحظه اى نگذشت همه حاضر و آماده شنیده خواب شاه شدند.
شاه گفت : هفت گاو فربه و چاق را دیدم که مورد حمله هفت گاو قرار گرفتند و گاوهاى لاغر آنها را خوردند و همچنین هفت خوشه سبز را دیدم که هفت خوشه خشگیده بر آنها پیچیدند و آنها را از بین بردند. اگر واقعا از علم تعبیر خواب آگاهید، این خواب را تعبیر کنید.
خوابگزاران بفکر فرو رفتند. آنگاه بیکدیگر نگریستند و چون هیچکدام تعبیر مناسبى براى آن خواب نیافتند، گفتند،:این خواب از خوابهاى آشفته و پریشان است و ما از تعبیر این گونه خوابها اطلاعى نداریم .
نگرانى شاه بیشتر شد. سکوتى بر مجلس حاکم گردید و در همان سکوت سنگین و آزار دهنده ، ساقى فراموشکار.بیاد یوسف و تعبیر خواب عجیب او افتاد و بى اختیار فریاد زد: بمن اجازه دهید بزندان بروم و از یک زندانى بیگناه که در تعبیر خواب بى نظیر است ، تعبیر خواب شاه را جویا شوم .
اجازه داده شد و ساقى بملاقات یوسف شتافت . پس از گفتگوهاى مقدماتى ، ساقى خواب شاه را براى یوسف نقل کرد و تعبیر آن را جویا شد.
یوسف بزرگوار، آن انسان شریف و وارسته ، آن تربیت یافته مکتب وحى و الهام ، بدون اینکه از او گله اى کند و از بى وفائى و فراموش کارى او سخنى بگوید یا پیش شرطى براى تعبیر خواب قرار دهد، تعبیر خواب شاه را بیان کرد و هم آینده کشور را پیش بینى نمود و هم خطراتیکه بر سر راه آنها و کشورشان وجود دارد تشریح کرد و راه مقابله با آنرا را نیز بشکلى علمى و حکیمانه بیان نمود.
یوسف گفت : رؤ یاى شاه باین معنى است که هفت سال مملکت در شرایط مناسبى قرار خواهد داشت . باران بحد کافى و بموقع خواهد بارید و کشاورزى رونق خواهد یافت . در پى آن ، هفت سال سختى و خشکسالى خواهد بود که هیچ محصولى بدست نخواهد آمد. مسئولان کشور باید در هفت سال اول ، با تمام توان ، تلاش کنند. کشاورزى را توسعه دهند و هر چه بتوانند محصول بیشترى بدست آورند. آنها باید فراموش نکنند که در هفت سال اول براى هفت سال دوم ، ذخیره غذائى تهیه و نگهدارى کنند. براى نگهدارى گندمها براى نگهدارى آنها را در خوشه نگهدارى کنند و تنها بمقدار مصرف سارانه ، خوشه را بکوبند و بقیه را در انبارها ذخیره نمایند. پس از پایان هفت سال دوم ، دیگر باره کشور وضع عادى بخود خواهد گرفت و زندگى مردم رونق و خوشى خود را باز خواهد یافت و رفاه و آسایش فراون براى ملت فراهم خواهد گردید.
ساقى شتابان به درگاه باز گشت و آنچه از زبان یوسف شنیده بود، باز گفت .
شاه تعبیر را منطبق با خصوصیات رؤ یاى خود یافت و چهره غمگین و افسرده او از هم باز شد و فریاد زد: یوسف را فورا نزد من بیاورید.
ماءموران براى انتقال یوسف از زندان به دربار، وارد زندان شدند و از او خواستند نزد شاه بیاید.
یوسف گفت : تا دلیل زندانى شدن من روشن نشود و بى گناهیم بر همگان آشکار نگردد، قدم از زندان بیرون نمیگذارم . شما نزد شاه بروید و بگوئید: زنان اشراف مصر را احضار و از آنها بازجوئى کند که چرا دستهاى خود را در مجلس همسر عزیز بریدند. من در پیشگاه پروردگار خود، به دلیل پاکى و پاکدامنى ، روسفیدم و و او از مکر زنان آگاه است .
فرستادگان شاه به دربار بازگشتند و او را که بى صبرانه در انتظار یوسف بود، از پیام او آگاه ساختند .
زنان مصر که بعداز سالها باور نمیکردند، پرده از رازشان برادشته شود و مکرشان آشکار گردد، چاره اى جز اعتراف به حقیقت نداشتند و همگى به به پاکى و عصمت یوسف گواهى دادند.
زلیخا که خود منشاء همه مسائل و مشکلات بود نیز لب به سخن گشود و گفت : اینک حقیقت از پرده افتاده و حق آشکار گشته است . من اعتراف میکنم که یوسف راست میگوید. من بودم که او را بسوى خود فرا خواندم و این اعتراف صریح را بدانجهت انجام میدهم تا یوسف بداند: در غیاب او به او خیانت نکردم و او را به هیچ وجه متهم نساختم و اینک بر من مسلم شده که خداوند نقشه خائنان را بجائى نمیرساند.
من هرگز خود را بیگناه نمیدانم . زیرا نفس اماره ایکه در نهاد من و هر انسانى است ، همواره به بدیها دعوت میکند و هر کس ممکن است در دام هواى نفس گرفتار شود، مگر آنکه مورد عنایت خداوند قرار گیرد و مصونیت یابد ولى میدانم که خداوند، نسبت به بندگانش بخشنده و مهربان است .
بدین ترتیب پرونده راکدى که سالها در بایگانى مغزها بدست فراموشى سپرده شده بود، مورد رسیدگى عالى ترین مقام رسمى کشور قرار گرفت و اعترافات صریح متهمان ، تمام پرده ها را کنار زد و پاکى و بى گناهى یوسف را بر همگان روشن ساخت .
شاه که از آن تعبیر خواب و راهنمائى هاى حکیمانه و سخنان بانوان مصر درباره یوسف ، دانسته بود که یوسف یک انسان معمولى نیست ، او انسانى است بزرگ ، شریف ، پاکدامن و حکیمى است عالیمقام که در اثر یک توطئه ناجوانمردانه ، سالها مظلومانه در سیاهچال زندان گرفتار شده است ، بى صبرانه دستور داد: یوسف را نزد من بیاورید تا او را از خاصان دربار خود قرار دهم .
یوسف با سربلندى و روسفیدى ، قدم از زندان بیرون گذاشت و به ملاقات شاه رفت . شاه از دیدار او ابراز مسرت کرد و ساعتى با او به گفتگو پرداخت . از لابلاى مذاکرات ، بیش از پیش به شخصیت عالى و ارجمند یوسف پى برد و گفت : تو امروز در نزد ما مکانتى ارجمند دارى و تو مورد اعتماد کامل ما هستى .
احتمالا شاه براى استفاده از وجود یوسف دراداره امور کشور، پیشنهاد قبول پستى را باو داد. یوسف گفت : خزائن سرزمین مصر را به من واگذار کن که من در حفظ آن توانا و براى بهبود کارهاى مربوط به آن ، از علم آگاهى کامل برخوردارم .
قلم قضاء یکى دیگر از نمونه هاى قدرت الهى را به نمایش گذاشت و یک زندانى فراموش را به اوج قدرت و اقتدار رسانید.
یوسف که از نابسانى ها، تبعیض ها و دیگر مصائب جامعه آگاه بود و میدید که یک قشر مرفه ، امور کشور را قبضه کرده و توده مردم در فقر و محرومیت بسر میبرند، کمر بخدمت جامعه بست و با توجه به آینده اى که خود در تعبیر خواب شاه ، پیش بینى کرده بود، براى رویاروئى با حوادث آینده آماده شد.
کشاورزان را تشویق و کشاورزى را هر چه بیشتر توسعه داد. انبارهائى براى ذخیره غلات تدارک دید. تولید را به حداکثر و مصرف را به حداقل رسانید. در هفت سال اول مقادیر فراوانى غله ، بصورت خوشه هاى نکوبیده در انبارها ذخیره کرد.
هفت سال دوم ، سالهاى خشکى و سختى فرا رسید. جیره بندى انجام شد و تمام خانواده ها سهیمه اى عادلانه و کافى تعیین و از اسراف و تبذیر بشدت جلوگیرى شد.
در حالى که مردم مصر، بدلیل داشتن رهبرى باکفایت و درایت ، در رفاه زندگى مى کردند، دیگر مناطق و کشورهاى اطراف ، با سختى و قحطى روبرو بودند.


 
برادران یوسف در مصر(یکشنبه 87 آذر 10 ساعت 11:50 عصر )
برادران یوسف در مصر
و جاءاخوة یوسف و فدخلوا علیه فعرفهم و هم له منکرون
(سوره یوسف : 60)
وجود غله فراوان در مصر، ساکنان مناطق دیگر را روانه آن دیار کرد.
یوسف نیز با کمال بزرگوارى همه را مورد عنایت خود قرار میداد و آذوقه در اختیارشان میگذاشت .
فلسطین نیز از قحطى در امان نماند و فرزندان یعقوب بجز بنیامین با اشاره پدر، براى تهیه آذوقه رهسپار مصر شدند. کارگزاران یوسف به وى اطلاع دادند که ده نفر از فلسطین آمدند و درخواست خرید آذوقه دارند. یوسف آنانرا به حضور پذیرفت . آرى ، برادرانش بودند. همه را شناخت ولى بدلیل گذشتن دهها سال و تغییر چهره یوسف و عظمت مقام او، برادران او را نشناختند.
یوسف بدون اینکه خود را معرفى کند از آنها خواست تا شرح حال خود را بیان کنند. گفتند: ما فرزندان یعقوب ، پیامبر خدا و نواده حضرت ابراهیم خلیل هستیم . پدرى سالخورده و از پا افتاده داریم که غمى جانکاه در دل و جانش سایه افکنده و دیده حهان بینش را تاریک کرده است .
یوسف علت غم یعقوب را جویا شد. گفتند: ما دوازده برادر بودیم . روزى براى گردش و تفریح به صحرا رفتیم و از برادر کوچک خود که یوسف نام داشت و مورد علاقه شدید پدرمان بود غافل شدیم . گرگى درنده به او حمله کرد و او را درید و پدر در غم از دست دادن او، چشمان خود را از دست داد.
یوسف گفت : شما گفتید دوازده برادر بودید. یکى از شما را گرگ خورده ولى اکنون مى بینم که اکنون ده نفر بیش نیستید. پس یازدهمى شما چه شده ؟ گفتند: او با یوسف از یک مادر بودند و ما از مادران دیگر.
پدرمان ، بعداز یوسف به او دل بسته و در این سفر او را نزد خود نگه داشته است .
یوسف دستور داد غله کافى در اختیار آنها گذاشتند ولى تاءکید کرد که در سفر بعدى آن برادرتان را با خود بیاورید، تا هم صدق گفتار شما معلوم شود و هم سهمیه بیشترى از غله دریافت کنید و این راهم بدانید که اگر او را نیاورید سهمیه اى از غله بشما داده نخواهد شد و دیگر نزد من نیائید.
گفتند: بعید میدانیم پدرمان با فرستادن او موافقت کند ولى ما کوشش ‍ میکنیم که او را راضى کنیم که برادر کوچکمان بینامین را در سفر آینده با خود بیاوریم .
بارهاى غله بر شتران فرزندان یعقوب قرار گرفت و بدستور یوسف ، بهائى که براى خرید غله پرداخته بودند، مخفیانه در داخل بارهایشان قرار داده شد تا هم اعتمادشان جلب شود و هم براى تهیه پول معطل نمانند و هر چه زودتر بمصر بازگردند.
برادران ، با خوشحالى تمام به وطن بازگشتند و به دیدار پدر شتافتند. پدر از دیدارشان مسرور و از آوردن غله و تاءمین آذوقه خانواده اش خوشحال شد ولى بلافاصله خبر نگران کننده اى را باو رساندند که :
پدر جان ! عزیز مصر ما را از دریافت آذوقه در آینده محروم ساخت و تحویل غله را مشروط به حضور بنیامین در جمع ما قرار داد. اجازه بده برادر کوچکمان بنیامین نیز با ما بیاید و ما هم در حفظ و نگهدارى او کوشش ‍ خواهیم کرد.
یعقوب گفت : میگوئید همانگونه که در مورد برادرش یوسف بشما اعتماد کردم و او را بشما سپردم ، در این مورد هم بشما اعتماد کنم ؟! چه اعتمادى ؟ شما نمیتوانید حافظ کسى باشید ولى خداوند حافظ و ارحم الرحمین است .
وقتى بارها را گشودند، و در میان آنها، بهاى پرداختى خود را که به آنها برگردانده شده بود، یافتند با خوشحالى فریاد زدند:
پدر، ما به کمال مطلوب خود رسیده ایم . عزیز مصر نه تنها به ما آذوقه داده که بهاى پرداختى ما را هم محرمانه ، بطوریکه ما خجالت زده نشویم ، بما مسترد داشته است ، این هم شاهد دیگرى بر صدق گفتار ما است .
بیا و با مسافرت فرزندت بینامین موافقت کن . سفرى دیگر به مصر برویم . آذوقه مورداحتیاج خانواده مانرا بدست آوریم و یک سهم اضافى هم بنام او دریافت کنیم و ما قول میدهیم در حفظ و حراست او نهایت دقت را بکار بندیم .
یعقوب گفت : هرگز، هرگز او را با شما نمیفرستم مگر اینکه یک وثیقه مطمئن و تعهد شرعى بمن بسپارید که او را با خودتان برگردانید، مگر اینکه یک حادثه اجتناب ناپذیر پیش آید و از شما در برابر آن ، کارى ساخته نباشد.
برادران آنچه پدر میخواست انجام داد و وثیقه مورد نظر او را در اختیارش ‍ گذاشتند. یعقوب هنگام عهد و پیمان فرزندان ، خدا را وکیل و شاهد و ناظر آن تعهد نامه قرار داد و سپس موافقت خود را با سفر بنیامین اعلام کرد.
فرزندان یعقوب ، سفر خود را در حالى آغاز کردند که برادر کوچکشان بنیامین هم در بین آنها بود. بنیامین رابطه گرمى با برادران نداشت و آنانرا در مورد گمشدن برادر عزیزش یوسف گناهکار میداست . برادران نیز نظر خوشى با او نداشتند، زیرا او هم مانند یوسف ، مورد علاقه خاص پدر بود و در حقیقت جاى خالى یوسف را او پر کرده و آنانرا از رسیدن بهدفى که از گمشدن یوسف داشند محروم ساخت .
هنگام حرکت بسوى مصر، پدر آنها را بدرقه کرد و سفارشات مورد نظرش را در هر مسئله اى بگوش آنها خواند و توصیه کرد که در هنگام داخل شدن بمصر، همگى از یک دروازه و همزمان وارد نشوید، بلکه بصورت پراکنده از دروازه هاى مختلف قدم بشهر بگذارید.
اگر یازده برادر، همه نیرومند و توانا، همه جوان و شاداب ، آنهم از کشورى بیگانه یکباره وارد شهر شوند، توجه مردم و ماءموران دولتى را بسوى خود جلب میکنند و سوءظن آنها برانگیخته میشود که مبادا اینان جاسوسان ، خرابکاران یا راهزنانى باشند که بعنوان خرید گندم براى مقاصد شومى وارد شده باشند و در نتیجه براى آنها مشکلى پیش آورند.
از طرف دیگر اگر چه آنها یوسف نیستند ولى برادران یوسفند، از برازندگى و زیبائى خانواگى بهره مندند و ممکن است مورد چشم و نظر حسودان واقع شوند و آسیبى ببینند.
فاصله طولانى فلسطین و مصر بپایان رسید و همانگونه که پدر توصیه کرده بود، از دروازه هاى مختلف قدم بشهر گذاشتند و بحضور عزیز مصر، یوسف که بى صبرانه در انتظار بازگشت آنان بود، باز یافتند.
یوسف دستور پذیرائى آنها را صادر کرد. لحظه اى بعد سینى هاى غذا را بمجلس آوردند و برادران هر کدام با برادر مادرى خود در کنار یک سینى نشستند.
بنیامین تنها ماند. یوسف پرسید: تو چرا با برادرانت همغذا نمیشوى ؟ اشک در چشمان بنیامین حلقه زد و گفت : من یک برادر از مادر خود داشتم و سخت به او دلبسته بودم ، اینها او را بصحرا بردند و شب هنگام که برگشتند گفتند: گرگ او را خورده و سالها است که در فراق او افسرده و عزادارم .
یوسف گفت : اینک من هم تنها هستم . بیا من و تو با هم همغذا میشویم که تنها نباشى . مراسم صرف غذا با این ترتیب پایان یافت .
شب هنگام براى استراحت ، به هر کدام از برادران ، با برادر مادریش در اطاق جداگانه اى جاى داد و باز هم بنیامین تنها ماند و یوسف او را به اطاق مخصوص خود برد.
اینجا بود که یوسف پرده از ماجرا برگرفت و گفت : من برادر تو یوسفم . غمها را فراموش کن و لباس عزا و ماتم از تن در آور و از رفتار ناشایسته برادران اندوهگین مباش .
شبى بسیار دلپذیر و لذت بخش بود. دو برادر که سالها در آرزوى دیدار یکدیگر بودند، کنار هم قرار داشتند. از هر درى سخن گفتند و از هر چه دوست داشتند گفتگو کردند.
یوسف گفت : فردا برادرانت بسوى وطن برمیگردند. میل دارى تو نزد من بمانى ؟ گفت : من بسیار مایلم ولى برادران بدون من نمیروند، زیرا به پدر تعهد داده اند که بدون من برنگردند. گفت : آسوده خاطر باش . من ترتیب کار را خواهم داد.
براى یوسف آسان ، بلکه علاقه مند بود هر چه زودتر خود را معرفى کند و پدر را از غم و اندوه نجات دهد، ولى هنوز امتحانات الهى در مورد یعقوب و فرزندانش بپایان نرسیده و مراحلى دیگر از این آزمایش سخت باقیمانده است تا مراتب صبر، استقامت ، رضا و تسلیم آنان آشکار گردد و هنوز یوسف که جز بفرمان خداوند کارى انجام نمیدهد، اجازه معرفى خود را نیافته است .



 
لیست کل یادداشت های وبلاگ?
 




بازدیدهای امروز: 0  بازدید

بازدیدهای دیروز:1  بازدید

مجموع بازدیدها: 2097  بازدید


» اشتراک در خبرنامه «